loading...
داستان های ماوراءطبیعی و علمی
Reza بازدید : 39 پنجشنبه 17 دی 1394 نظرات (0)

 

جهان ارواح چیست؟

گذشتگان كه مرده‌اند و جسمشان در دل خاك آرمیده ارواحشان چه شده است؟ آیا آنها ما را می‌بینند؟ و از ما انتظاراتی دارند؟ جهان ارواح چیست؟

امروز دیگر اندیشه‌های مادی نمی‌توانند در برابر این واقعیت تسلیم نشوند كه انسان روح دارد و پس از مردن جسم در دنیای مادی و ادامه حركت جوهر آن و تبدیل به مواد دیگر، روح همچنان به هستی خود در جهانی دیگر ادامه می‌دهد.

پس مردن جدا شدن روح از جسم است و قضایای متعددی از گوشه و كنار جهان درباره ارواح نقل شده است كه تواتر و كثرت اخبار آن هرگز اجازه نمی‌دهد اصل مسئله ارواح انكار شود. باید اندیشید كه انسان به چه جهان دیگری و برای چه كاری می‌رود؟ اساس آمدن انسان در این دنیای مادی برای چیست؟

چه كسی تدبیر مسیر هستی انسان را از دنیای جنینی تا جهان ماوراء طبیعت بدون هیچ كم و كاستی در اختیار دارد؟

آنچه كه می‌خوانید بررسی وقایعی است كه نه تنها هستی ارواح انسان‌ها را در جهانی دیگر ثابت می‌كند بلكه توجه و حتی درگیری آنها را با جهان مادی به خوبی روشن می‌كند. مطالب ذیل از منابع مستند و معتبر غربی گرفته شده‌اند كه اثبات هستی ارواح انسان‌ها در دنیایی دیگر و انتظار آنها برای ورود به یك مرحله دیگر از جهان هستی را به خوبی اثبات می‌كند. به آن دنیای سوم می‌گویند دنیایی كه متعلق به دیگران است.

مزاحمت (ارواح جنجال‌گر) مسئله‌ای نیست كه به تازگی به وجود آمده باشد، چنین مواردی در حدود سال 900 بعد از میلاد در چین و حتی قبل از آن، بر طبق سند دیگری، در 530 قبل از میلاد در روم ایتالیا دیده شده بود.

عبارت اصلی آن پولترگایست به زبان آلمانی و به معنای <ارواح جنجال‌گر> است كه به پدیده‌هایی اختصاص دارد كه اغلب سر و صداهای عجیبی ایجاد می‌كنند. برخی از دانشمندان معتقدند كه این پدیده بیشتر به یك شخص جوان و مونث كه تا حدودی تحت استرس قرار گرفته است، مربوط می‌شود تا یك مكان.

شخصی كه مركز حمله قرار گرفته به هر كجا كه برود، اعمال ارواح شرور در تعقیب اوست. اما آندرو گرین پژوهش‌گر معروف پدیده‌های فوق‌طبیعی اعتقاد دارد به‌هیچ‌وجه این پدیده‌ها صرفا مربوط به شخص نیست.

بلكه این تجارب می‌تواند نمونه‌ای از سایكوكینه‌سیس، یعنی قابلیت به حركت در آوردن اشیاء و ایجاد سر و صدا، تنها از طریق فكر و ذهن و یا منتج از یك ذهن ناخودآگاه و خلاق افراد، از هر جنسیت (و از سنین 3 تا اواخر40 سالگی) باشد كه در نتیجه ضربات روحی و مشكلات روانی، و در اثر عواطف و احساسات سركوب شده به وجود آمده است.

Reza بازدید : 36 پنجشنبه 17 دی 1394 نظرات (0)

 

این قطار به جایی نمی رود ( قطار ارواح )

دیوید جکسن رئیس پلیس ایالت یوتا مردی وظیفه شناس و پدری مهربان بود . او سالها پیش همسر خود را از دست داده بود و تنها همدم او پسرش تامز بود .  تامز دوست داشت مثل پدرش یک پلیس بشود ولی نامزدش لوری با اینکار مخالف بود .

انروز لوری و تامز به خانه پدر امده بودن تا به کمک او بتوانند مشکلشان را حل کنند .

دیوید با صبوری به حرف انها گوش داد و سپس برای اینکه روز تعطیلشان خراب نشود به انها پیشنهاد کرد به یک سینما بروند او میخواست ان دو را کمی ارام کند و سپس در یک زمان مناسب با انها حرف بزند . ایستگاه مترو دقیقا جلوی خانه انها بود و انها تصمیم گرفتن با مترو بروند .

انها انقدر مشغول صحبت بودن که اصلا متوجه نشدن کی وارد کوپه قطار شدن . قطار با سرعت زیادی حرکت میکرد و این کمی غیره طبیعی به نظر میرسید .در ان بعدظهر تعطیل باید قطار شلوغ باشد ولی اینگونه نبود انگار انها تنها سرنشینان ان قطار بودن .

این قطار به جایی نمی رود ( قطار ارواح )

البته یکنفر هم چند ردیف جلوتر از انها نشسته بود . حس پلیسی دیوید به ان میگفت که باید خبری باشد . تامز و لوری هم همین احساس را داشتند . تامز به پدرش گفت فکر میکنم قطار را اشتباه سوار شده ایم و در همان لحظه رو کرد به طرف تنها مسافر قطار ببخشید اقا این قطار کجامیرود.؟

ان مرد چهره رنگ پریده ای داشت و قیافه اش بیشتر به رهبر یک اکستر شبیه بود همانطور که داشت واگن را ترک میکرد به انها گفت این قطار به جایی نمی رود . لوری از ترس گریه میکرد . هنگامی که دیوید به طرف واگنی که مرد رفته بود دوید هیچ نشانی از او نبود تمام واگن های دیگر خالی بود از ان بدتر هیچ مسئولی و راننده ای در قطار نبود . دیوید نزد بچه ها برگشت سرعت قطار هر لحظه بیشتر میشد .

دیوید احساس کرد نیروئی عجیبی انها را احاطه کرده . لوری از حال رفته بود تامز گفت حالا چکار کنیم پدر..دیوید او را دلداری داد..نترس پسرم مطمعن باش که اتفاقی نمی افتد..در همین هنگام سرعت قطار کمتر شد و بعد از چند لحظه کاملا ایستاد . انها به سرعت از قطار پیاده شدن اینجا همان جائی بود که سوار قطار مترو شده بودن جلوی خانه اشان . دیوید جکسون و پسر و عروسش بسیار متعجب بودند و خدا را شکر کردند که از این حادثه جان سالم بدر بردند.

انها بطرف خانه رفتن . هنگامیکه میخواستن وارد خانه بشوند بوی شدید گاز از خانه خانم اوستر به مشامشان خورد .

خانم اوستر بیوه زنی بود که همسایه دیوار به دیوارشان بود . دیوید چندبار او را صدا زد اما هیچ صدائی نشنید . انها مجبور شدند در را بشکنند . هنگامیکه وارد خانه شدند خانم اوستر بیهوش به روی مبل افتاده بود . تامز به سرعت شیر گاز را بست و پنجره ها را باز کرد . خانم اوستر پس از مدتی بهوش امد . او غذا را روی اجاق گذاشته بود و بخاطره اینکه سن بالایی داشت خوابش برده بود . لوری هنوز مضطرب بود و در اطاق قدم میزد .

ناگهان صدای جیغ او دیوید و تامز را هراسان کرد . او با دست دیوار را نشان میداد به روی دیوار قاب عکسی بچشم میخورد . او همان مردی بود که در قطار دیده بودند . خانم اوستر گفت : او “الن” همسر من است حدود 29 سال پیش مرده , همیشه به من میگفت تو تنها نمی مانی من همیشه مراقب تو هستم “این مطلب را از مجله روح که در امریکا چاپ میشود برایتان نقل میکنم

منبع : مجله ی تالاب

Reza بازدید : 42 پنجشنبه 17 دی 1394 نظرات (0)

 

سال 1991 بود و من با یكی از هم‌دانشگاهی‌هایم هم‌خانه شده بودم. باید بگویم دوستم در یك خانه ارواح زندگی می‌كرد و من بدون این‌كه بدانم، با او هم‌خانه شدم. اتاق خواب آن خانه در زیرزمین قرار داشت و یك پنجره كوچك در آن تعبیه شده بود تا نور را به داخل برساند ولی همان پنجره هم با یك پشت دری چوبی كاملا پوشیده شده بود به طوری كه وقتی برق خاموش می‌شد دیگر چشم، چشم را نمی‌دید.یك شب وقتی داشتم آماده می‌شدم كه بخوابم، برق رفت.

در بسته بود و ذره‌ای نور به داخل نمی‌تابید. هنوز خوابم نبرده بود و با چشم‌های گشاد شده به اطراف نگاه می‌كردم و البته چیزی نمی‌دیدم. وقتی به دیوار اتاق كه كنار تختم بود نگاه كردم چیز سفید رنگی را دیدم. به پنجره نگاه كردم گفتم شاید انعكاس نور در آینه باشد ولی هیچ نوری از پنجره نمی‌آمد. از دوستم پرسیدم او هم آن چیز سفید را روی دیوار می‌بیند؟ او خواب‌آلوده جواب منفی داد. همان وقت برق آمد ولی چیزی روی دیوار دیده نمی‌شد.

از آن شب به بعد همیشه چراغ خواب را روشن می‌گذاشتیم. دو ماه گذشت و اتفاق خاصی نیفتاد به طوری كه من حادثه آن شب را فراموش كرده بودم تا این‌كه یك روز یكی از دوستانم را دیدم.

او كه به تازگی خانه‌تكانی كرده بود می‌خواست (تخته وی‌یا)ی خود را دور بیندازد چون می‌گفت چیز نحسی است و نمی‌خواهد آن را در خانه‌اش نگه دارد. دوستم گفت من تا به حال چند بار صداهای عجیبی را در خانه شنیده‌ام. مثلا وقتی تنها بودم شنیدم كسی مرا صدا می‌كند و یا صدای گریه بچه می‌آید و ما تصمیم گرفتیم تخته وی‌یا را به خانه ببریم و آن را در آنجا امتحان كنیم.

آن شب روی كف زیرزمین نشستیم. در اتاق خواب سمت چپ من قرار داشت احساس می‌كردم چیزی در اتاق خواب است كه حس بدی به من می‌دهد. به همین خاطر بلند شدم و در را بستم. بعد نشستیم و انگشت‌هایمان را روی تخته گذاشتیم و تمركز گرفتیم و منتظر شدیم اتفاقی بیفتد.

صداهای غیر عادی ( روح و جن )

ولی نشانگر وی‌یا حركت نكرد. پس از چند دقیقه صداهایی را از درون اتاق خواب شنیدیم. مطمئن نبودیم چیزی كه می‌شنیدیم واقعیت بود یا خیال.

دوباره تمركز گرفتیم و در تمام مدت هر دو به اتاق خیره شده بودیم. صداهای درون اتاق بیشتر و بیشتر می‌شد. صداهایی شبیه به زوزه حیوانات وحشی به گوش می‌رسید. انگار می‌خواستند از اتاق بیرون بیایند ولی نمی‌توانستند.

ترسیده بودم. آن صداهای دلهره‌آور گویی تمام خانه را می‌لرزاند. دوستم بلند شد و به سوی در اتاق رفت و با ترس آن را گشود ولی تنها چیزی كه از آن بیرون آمد موجی از هوای سرد بود. بعد از این‌كه در باز شد گویی صلح برقرار شد.

دیگر صدایی به گوش نرسید و هیچ اتفاقی نیفتاد. ولی باید بگویم كار در همان شب تمام نشد. از آن به بعد هر وقت كه برق را خاموش می‌كردیم یك دسته از هیكل‌های سفید و غبار مانند را همه جا می‌دیدیم. حتی یك بار وقتی دوستم به اتاق خوابش رفت در روشنایی روز دید كه غبار متراكم و سفیدرنگی بر روی تختش دراز كشیده است.

من دیگر طاقت نیاوردم و از دوستم جدا شدم و از آن خانه رفتم و با خود عهد بستم دیگر به سمت تخته وی‌یا و احضار ارواح نروم.

Reza بازدید : 58 پنجشنبه 17 دی 1394 نظرات (0)

کمی پس از ترور آبراهام لینکلن رئیس جمهور آمریکا , یک قطار مخصوص , جنازه وی را برای خاکسپاری از واشنگتن به زادگاه لینکلن در شهر اسپرینگفیلد در ایالت ایلی نویز انتقال داد.

 

می گویند از بعد از کشته شدن لینکلن در آوریل هر سای یک قطار شبح گون درست مثل همان قطاری که در قرن نوزدهم جنازه رئیس جمهور مقتول را حمل می کرد, در همان خط سیر قدیمی به راه می افتد. این قطار ارواح هرگز به مقصد نمی رسد. روزنامه ها نیز هر از چندگاه به دیده شدن این قطار اشباح اشاره کرده اند.

 

برای مثال نشریه اونینگ تایمز نیویورک یکبار چنین گزارش داد (( این قطار بی هیچ سر وصدایی حرکت می کند. اگر هوا مهتابی باشد, بلافاصله با پدیدار شدن این قطار ابرها از راه می رسند و ماه را می پوشانند. قطار با پرچم های آمریکا تزئیین شده است , انگار خط سیر قطار را با یک فرش سیاه پوشانده اند.

 

تابوت رئیس جمهوری مقتول نیز در مرکز قطار به چشم می خورد و همه اینها انگار در هوا معلق هستند. همچنین تعداد زیادی از مردان کت آبی در کنار تابوت رئیس جمهوری دیده می شوند.

 

در هنگام حرکت قطار مذکور اگر یک قطار واقعی در آن اطراف در حال حرکت باشد , سر و صدای آن محو می شود و تمامی ساعت هایی که در آن اطراف وجود دارد ,روی زمان پنج دقیقه به هشت متوقف می گردند…!

 

منبع:مجله ی تالاب

 

Reza بازدید : 42 پنجشنبه 17 دی 1394 نظرات (0)

 

تخته احضار روح را شنیده‌اید؟

تخته و یا كاغذی كه روی آن حروف الفبا نوشته شده است و بعضی از انسان‌ها از طریق آن با ارواح صحبت و آنها را احضار می‌‌كنند. حرف و حدیث‌ها درباره (تخته وی‌یا) بسیار است. بعضی‌ها اصلا قدرت این تخته را واقعی نمی‌‌دانند و به آن اعتقادی ندارند ولی بعضی‌ها معتقدند (وی‌یا) واقعا می‌‌تواند روح را به محل مورد‌نظر بكشاند و انسان به واقع قادر است با ارواح ارتباط برقرار و حتی از آنها اطلاعات بگیرد.

(وی‌یا) از دو كلمه (وی) كه به زبان فرانسه به معنای (بله) است و (یا) كه در زبان آلمانی به همین معنا می‌‌باشد، گرفته شده است. وجه تسمیه این وسیله به این خاطر است كه روح اغلب با اشاره به كلمه (بله) یا (خیر) كه روی این تخته نوشته شده است، به احضار كننده پاسخ می‌‌دهد. نظریه‌ها درباره تخته (وی‌یا) متفاوت است. برخی می‌‌گویند این وسیله بی‌‌نهایت خطرناك است و می‌‌تواند مدخلی برای ورود ارواح خبیث و ماندگار شدن آنها در خانه ما شود.

دسته دیگر از مردم معتقدند (وی‌یا) تنها زمانی خطرناك می‌‌شود كه افراد بی‌‌تجربه و بی‌‌اطلاع با آن به احضار روح بپردازند و (مدیوم)‌های مجرب می‌‌توانند از این وسیله استفاده‌های خوبی ببرند و بالاخره دسته سوم می‌‌گویند (وی‌یا) هیچ خطری ندارد و ضرری نیز به كسی نمی‌‌رساند. ولی كدام دسته درست می‌‌گویند. واقعیت این است كه شصت و پنج درصد كسانی كه از این وسیله استفاده كرده‌اند از كار خود پشیمان هستند.

تقریبا تمام رهبران مذهبی دنیا با هر دین و مذهبی شدیدا مخالف احضار روح و به ویژه استفاده (وی‌یا) هستند و بسیاری از محققین مسائل ماوراءالطبیعه نیز تخته وی‌یا را وسیله‌ای خطرناك می‌‌دانند كه مردم باید به شدت از آن اجتناب كنند. (براد استینجر) یكی از سرشناس‌ترین نویسندگان موضوعات متافیزیكی موكدا اظهار می‌‌دارد كه كسی نباید از تخته (وی‌یا) استفاده كند و یا حتی آن را در خانه خود نگه دارد.

او در مقاله‌ای تحت عنوان (مادران! نگذارید فرزندانتان با وی‌یا بازی كنند.) از دختر هفده ساله‌ای سخن به میان می‌‌آورد كه كار با (وی‌یا) عواقب تلخی برایش به همراه داشت. او می‌‌نویسد: (دخترك فكر می‌‌كرد می‌‌داند چطور با این وسیله با ارواح ارتباط برقرار كند ولی متاسفانه اعتقاد مقدس مذهبی را برای حفاظت در برابر تاثیرات شوم آن فراموش كرده بود.) (دیل كاكزمارك) موسس سازمان تحقیقات مربوط به روح می‌‌گوید:

تخته احضار ارواح

(قویا توصیه می‌كنم كه از وی‌یا استفاده نكنید.) و در مقاله (وی‌یا اسباب‌بازی نیست) اظهار می‌دارد كه در اغلب مواقع ارواحی كه از طریق وی‌یا با انسان‌ها ارتباط برقرار می‌كنند، ارواح خبیث و گناهكار هستند. (هانس هانرر) یكی از محترم‌ترین و معروف‌ترین محققان مسائل ماوراءالطبیعه در كتاب خود تحت عنوان (تخته وی یا؛ دریچه‌ای به سوی مكنونات) نسبت به استفاده از وی‌یا هشدار می‌دهد و می‌نویسد:

(به آن دسته از كسانی كه می‌خواهند تخته وی‌یا را به خانه ببرند و به احضار روح بپردازند، نصیحت می‌كنم در تصمیم خود تجدیدنظر كنند، زیرا همیشه این امكان وجود دارد (هر چند اندك) كه شخص احضاركننده آماتور در حقیقت یك مدیوم باشد و خود از این موضوع اطلاع نداشته باشد.

در این صورت این تخته، وسیله ساده‌ای بر احضار واقعی روح می‌شود. روحی كه بعدها تمام شخصیت آن مدیوم را در دست می‌گیرد و در شرایط خاصی در جسم او حلول می‌كند و در این هنگام هیچ كنترلی در دست خود آن مدیوم نیست و هر اتفاقی امكان‌پذیر است.) بسیار بوده‌اند كسانی كه وی‌یا را به شوخی گرفتند و به تجارب تلخ و شومی دست یافتند. یكی از این افراد می‌گفت: (فكر نمی‌كنم كسی به اندازه من از وحشتناك بودن وی‌یا اطلاع داشته باشد.

مدت‌ها پیش وقتی من سیزده ساله بودم، تجربه تلخی از آن داشتم. خلاصه بگویم من با خود شیطان روبه‌رو شدم.) و فرد دیگری می‌گفت: (هیچ تردیدی ندارم كه تخته وی‌یا یك دریچه باز به دنیای ارواح است. باید بگویم روحی كه ما با وی‌یا احضار كردیم به جسم مادر دوستم رفت. واقعا وحشتناك بود.)

Reza بازدید : 46 یکشنبه 13 دی 1394 نظرات (0)

وقتی بچه بودم هر بار پای قصه ي مادر بزرگ و پدر بزرگم مي نشستم از موجوداتي حرف مي زدند كه آن موقع با اينكه مفهوم آن حرف ها را نمي فهيمدم ولي از شنيدن نام آن موجود مي ترسيدم و با ذهنيات كودكانه ام آن موجود را در اطرافم حس مي كردم . بارها وقتی در منطقه تاریکی تنها می شدم

با یاد آوری نام آن موجوداتی که هیچ وقت به چشم ندیده بودم بی اختیار وحشت برم می داشت.آن موجود نا شناخته ای به نام جن بود.بارها در باره او داستان ها شنیده بودم ولی او از دایره فهم من فراتر بود. باور این که موجودی به این نام بر سر راهم سبز شود مرا از تاریکی می ترساند. از آن هنگام هیچ وقت درتنهایی خودم آرام و قرار نداشتم.

آیا جن ها همیشه باعث ترس و وحشت انسان ها می شوند مگر آن ها از چه چیزی آفریده شده اند که هیچ چیز قادر به رویت یا جلو گیری از صدمه زدن آن ها به انسان نیست. هنوز تکنولوژی و علم علی رغم پیشرفت شگرف خود قادر به تائید یا رد موجودیت جن ها نشده است.

سخنان فوق از يك مرد 66 ساله به نام شيخ عباس نقل شده است كه در دل منطقه كوهستاني شرق كشور در روستاي وامنان
(جاده آزادشهر ، شاهرود) ساكن است .

شيخ عباس كه اكنون چند سالي است كار دعا نويسي و جن گيري را رها كرده است مي گويد اين كار را از پدربزرگ مادري اش آموخته است و کتابی را که برای این کار استفاده می کند از او به ارث برده است. کتابی به خط نستعلیق و به زبا ن های فارسی عربی و هندی نوشته شده و اشکال مختلفی در صفحات آن دیده می شود.
او از سن 25 سالگي شروع به اين كار نموده است. از خاطره اولین جن گیری اش و دیگر خاطراتش این چنین می گوید:


1. بار دیگر زن پنجاه ساله ای دچار جن گرفتگی شده بود برایش احضار خواندم هفت نفر جن آمدند. از آن ها در باره علت آزار و اذیتشان پرسیدم گفتند ما تقصیری نداریم. او برای یکی از فرزندان ما مشکلی پیش آورده و آب جوش روی بچه ما ریخته و او را سو زانده است. برای بچه آن ها طلسم نوشتم خوب شد.

2. اوایل کارم بود در حوالی آزاد شهر مردی چند گوسفند داشت نیمه شب گوسفندهای او را برده بودند وقتی نزد من آمد احضار آینه خواندم. دو بچه نابالغ را آوردم و برایشان احضار خواندم آن ها در آینه می دیدند. بچه ها گفتند دو نفر آمدند و گوسفندها را با تراکتور بردند و سرهایشان پوشیده است. گوسفندها را به کوهی بردند که زنی در را باز کرد.مشخصات را گفتند به کلانتری اطلاع داده شد و مامورین گوسفندها را در همان محل یافتند.

3. یک بار مردی دچار بیماری شده بود مرا به بالین اش بردند. او وقتی به رختخواب رفت انگار کس دیگری هم آن جا بود. شروع به راز و نیازهای عاشقانه با آن فرد کرد. جن ها را احضار کردم آن ها گفتند آن مرد عاشق یک پری شده است. آن پری از جلد او بیرون کردم و او را به زندگی برگرداندم.

4. در یک عروسی زنی جن زده شده بود. هر کسی چیزی می گفت. یکی می گفت موی دم گرگ بیاورید. یکی می گفت سبیل گربه بیاورید. همه این روش ها را امتحان کردند جواب نداد. من احضار خواندم فوری حرکت کرد. جن ها گفتند این زن چهار نفر ما را سوزانده است. بچه هایشان را هم احضار کردم آیه خواندم بهبود یافتند و آن ها رضایت دادند.


س:جن هايي كه به شما كمك مي كنند چه نوعي از جن ها هستند ؟

ج: آن ها مثل جن هاي ديگرند ولي در و طول زمان با من دوست شده اند .

س:چطور با شما دوست شده اند ؟

ج :چند مدتي شبها ذكر و دعا خواندم تا آن ها با من دوست شدند .

س:جن ها مانند آدم هاي معمولي ديده مي شوند ؟

ج :به نظر افراد بيمار بله ولي به نظر انسان هاي سالم ديده نمي شوند .

س:شما وقتي با آن ها صحبت مي كنيد آن ها را مي بينيد ؟

ج: نه ، ولي بيمار آن ها را مي بينيد و من از طريق اين بيمارها با آن ها ارتباط برقرار مي كنم .

س:علايم جن زدگان چيست ؟ يعني فردي كه دچار اين بيماري مي شود داراي چه علايمي است ؟

ج: سردرد ، گردن درد ، نا آرامي و غيره .

س:چند نوع جن داريم ؟

ج: جن ها هفتاد طايفه هستند. روايت مختلفي در اين مورد وجود دارد .

س:در كدام مناطق جن ها بيشتر ديده مي شوند ؟

ج: آن ها در همه جا هستند .

س:جن ها به چه زباني حرف مي زنند ؟

ج: به زبان هاي مختلف ، فارسي ، تركي ، عربي ، انگليسي و غيره .

س:اين جن ها را چگونه مي توان كشت ؟

ج: با آيات عظيم .

س:يعني با چاقو ، تفنگ و غيره نمي شود آن ها را كشت ؟

ج: نه .

س:مي گويند با سوزرن و ميخ مي توان جن ها را تسخير كرد آيا واقعيت دارد ؟

ج: نه ، ولي جن ها از كارد مي ترسند .

س:چه شرایطی برای فرد سالم پیش می آید که بیمار می شود؟

ج: جن زدگی به این دلیل است که فردی باعث مزاحمت جن ها شود. آن ها نیز برای انتقام او را دچار بیماری می کنند.

س:اذيت كردن جن ها چگونه است ؟

ج: يكي را مي ترسانند يكي را بي هوش مي كنند يكي را به غش مي اندازند .

س:آيا قيافه آن ها ترسناك است ؟

ج: بله خيلي ترسناك است .

س:براي اين كه آدم جن زده نشود چه كار بايد بكند ؟

ج: همیشه بسم الله الرحمن الرحیم بگوید و آيات قرآن مانند آيت الكرسي ، حمد و سوره و غيره تلاوت نماید.

س:مي داني چقدر جن در اين دنيا وجود دارد ؟

ج: خيلي زياد

س:آيا پاهايشان سم است ؟

ج:نه فقط پرده دارد مثل پاي انسان است با كمي تفاوت

س:آيا جن ها در خانه هاي متروكه و حمام هاي خرابه ديده مي شوند ؟

ج: جن هايي كه در مناطق كثيف ديده مي شوند شياطين هستند .
.

.

.

.

Reza بازدید : 130 یکشنبه 13 دی 1394 نظرات (0)

ماجرایی واقعی درباره ی ازدواج جن با انسان نقل شده که از این قرار است: این ماجرا بر گرفته از کتاب دانستنیهایی درباره جن میباشد. تالیف حضرت حجته السلام والمسلمین حاج شیخ ابوعلی خداکرمی ماجرایی در تاریخ ۱۳۵۹ شمسی مطابق با ۱۹۸۰ میلادی ماه آوریل بوقوع پیوست، که اهالی کشور مصر به شهرهای نزدیک و روستا های مجا ور را به خود معطوف داشت ، و آنرا نویسنده معروف ، استاد اسماعیل ، در کتاب خود به نام ((انسان و اشباح جن)) چنین می نویسد: مرد ۳۳ ساله ای ، به نام عبدالعزیز مسلم شدید ، ملقب به که در دوم راهنمایی ترک تحصیل کرده بود ، به نیروهای مسلح پیوست و در جنگ خونین جبهه ی کانال سو ئز ، به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد واین مجروحیت او منجر به فلج شدن دو پایش گردید ، نا چار جبهه را ترک کرده به شهر خود بازگشت تا در کنار مادر و برادرانش با پای فلج به زندگی خود ادامه دهد. در همان شب اول که از غم و اندوه رنج می برد، ناگاه زنی را دید که لباس سفید و بلندی پوشیده و سر را با پارچه سفیدی پیچیده، در اولین دیدار او همچون شبحی که بردیوار نقش بسته مشاهده کرد.زمانی نگذشت که همان شبح در نظرش مانند یک جسم جلوه نموده ، و به بستر (ابوکف) نزدیک شد و گفت:ای جوان اسم من (حاجت ) است و قادر هستم به زودی بیماری تو را درمان نمایم . لکن به یک شرط که با دختر من ازدواج کنی. ابوکف جوابی نداد ، زیرا که وحشت ، قدرت بیان را از اوگرفته بود و اورا در عرق غوطه ورکرده بود. زن دوباره سخن خود را تکرار نمود ه اضافه کرد که من از نسل جن مومن هستم و قصد کمک به شما و به نوع انسانها را دارم ، و در همین حال از دیواری که بیرون آمده بود ناپدید شد . ماجرای واقعی ازدواج جن و انسان ابو کف این قضیه را به کسی اظهار نکرد زیرا می ترسید او را به دیوانگی متهم سازند . باز شب دوم دوباره(حاجت) آمد و تقاضای شب اول را تکرار کرد ، ابو کف نتوانست جواب قاطعی بدهد . شب سوم باز آمد و گفت: تنها کسی که میتواند خوشبختی تو را فراهم کند دختر من است ، ابو کف مهلت خواست که در این خصوص فکر کند ، بعد تصمیم گرفت که اول شب ، در اتاقش را از داخل قفل کند و به رختخواب برود تا کسی نتواند وارو شود اما یکدفعه دید ( حاجت) ودخترش از درون دیوار عبور کردند و نزد او آمدند و تا صبح با او مشغول شب نشینی بودند . در همان شب وقتی که ابوکف به چهره ی دختر نگاه کرد ، دید چهره ی جذاب ،بدن لطیف قد کشیده ، گردن بلند و مثل نقره می درخشید.رو کرد به (حاجت ) و گفت: ((من شرط شما را پذیرفتم )) ، (حاجت) وسیله ی عروسی را فراهم کرد . شب بعد با موسیقی و ساز و دهل عروسی را انجام دادند، در حالی که کسی از انسانها آن آواز را نمی شنیدند ، عروس را با این وضع وارد خانه کردند .(حاجت)عروس و داماد را به یکدیگر سپرد و از خانه بیرون رفت هنوز داماد عروسش را در بستر به آغوش نکشیده بود که احساس کرد پاهایش جان گرفته است. .روز بعد هنگامی که مادر و برادران متوجه شدند که (ابوکف )سلامتی خود را بازیافته و با پای خود راه می رود خوشحال شدند لیکن او سر را به کسی نگفت.این شادی بطول نینانجامید،زیرا که به زودیروش و رفتار ابوکف تغییر کرد او در اتاقش می نشست و بجز موارد محدود بیرون نمی آمد. تمام کارهای لازم را مانند غذا خوردن و استحمام را همانجا انجام می داد ،تمام روز و شبش را در پشت در سپری کرد.آخرالامر برادران متوجه شدندکه او با کسی که قابل رویت نیست صحبت می کند. گمان کردند که عقلش را از دست داده ،اما او با عروس زیبایش در عیش و نوش و خوشبختی بود.

Reza بازدید : 74 دوشنبه 16 آذر 1394 نظرات (0)

 

قصه از کجا شروع شد؟

افسانه خون آشام‌ها ریشه در سال‌های بسیار دور دارد، ‌می‌گویند این داستان بر می‌گردد به قرن پانزدهم میلادی
سعدی – علیه الرحمه – در گلستان می‌فرماید: «بنیاد ظلم در جهان اول اندکی بوده است. هر که آمد بر او مزیدی کرده تا بدین غایت رسیده.» داستان خون آشام‌ها هم مثل همین بنیاد ظلم می‌ماند. چیزی که مادرهای اسلاو، زمانی با آن بچه‌هایشان را می‌ترسانند، بعد از گذشتن از صافی قرن‌ها به موجودی ترسناک و وهم انگیز تبدیل شده است که کمتر نویسنده یا سینماگری می‌تواند از خیرش بگذرد.

لغت ومپایر (vampire) در اصل یک لغت صرب است، با تلفظ ویپیر. در زبان صرب‌ها، وم یعنی دندان و پیر یعنی نوشیدن ومپیر یا برگردان انگلیسی‌اش ومپایر یعنی کسی که با دندان می‌نوشد(واژه دمفیر،‌ Dhampir، که در سینما به عنوان بچه خون آشام به کار می‌رود هم یک لغت آلبانیایی است؛‌ دقیقا با همین ترکیب و همین معنی) حالا «موجودی که با دندان می‌نوشد» چه جور موجودی بوده؟ جوابش برمی‌گردد به افسانه‌های اسلاو که به روایت دایره‌المعارف بریتانیکا،‌ به موجودی خونخوار گفته می‌شود. همین تصور دیگری از این که این موجود، چه جور ماهیتی دارد؟ انسان است یا موجودی دیگر؟ در همین جهان زندگی می‌کند یا از جهان دیگر می‌آید؟ چه شکلی است؟ خون را می‌خورد برای چه منظوری؟... جواب سوالاتی از این دست را نمی‌دانیم. حتی مهم هم نیست که بدانیم.

چیزی که مهم است بدانیم، ظهور یک فرمانروای سنگدل در رومانی در قرن پانزدهم (ولاد سوم، معروف به «ولاد به میخ کشنده»)، یک کنتس پولدار دیوانه در مجارستان در قرن شانزدهم (الیزابت بتوری) و دو قاتل زنجیره ای در صربستان در قرن هجدهم (پیتر پلگوویتز و پل آرنولد) بود که هر کدامشان در زمان خود به عنوان یک خونخوار یا همان ومپایر شهرتی به هم زدند و هر کدام به چهره امروزی خون آشام،‌ چیزی اضافه کردند. مثلا ولاد سوم، چون بیماری پرفوریا (حساسیت به نور) داشت و کم از قصرش بیرون می‌آمد، افسانه نورترسی خون آشام‌ها را ساخت. الیزابت بتوری که رعایاش را به قصرش می‌برد و آن‌ها را سلاخی می‌کرد،‌ اختلالات روانی را به افسانه خون آشام‌ها اضافه کرد. در مورد آن دو قاتل زنجیره ای هم که در ابتدای قرن هجدهم در صربستان اعدام شدند، چون بعد از مرگشان قتل‌ها متوقف نشد، این عقیده خرافی شکل گرفت که آن‌ها از آن دنیا برگشته اند.
دهه‌های ١٧٢٠ و ١٧٣٠،‌ دهه‌هایی بود که در صربستان به «عصر ترس از خون آشام» معروف شده. «لولو» حالا نمونه‌های عینی و بیرونی هم پیدا کرده بود. نمونه‌هایی که از نور می‌ترسیدند، اختلالات روانی داشتند و بعد از کشته شدن هم دوباره به این دنیا بر می‌گشتند و وقتی که بر می‌گشتند، چون دیگر جان نداشتند مجبور بودند برای جست وجوی ماده حیات، از خون دیگران تغذیه کنند.

اما هنوز چیزی کم بود. یک افسانه محلی،‌ هر چقدر هم که ترسناک باشد، برای جهانی شدن نیاز به دستان جادویی یک نویسنده دارد. شاعران آلمانی، اولین کسانی بودند که پیشقدم شدند. اولین اثر ادبی با موضوع خون آشام سال ١٧٤٨ سروده شد، بعد هم شاعران دیگر آن قدر روی سوژه کار کردند تا گوته معروف از راه رسید و در سال ١٧٩٧ «عروس کورینث» را سرود که داستان زن جوانی بود که از گور بر می‌گشت تا نامزدش را ببیند و بعد که متوجه اعمال خدا ناپسندانه او می‌شد،‌ دیوانه می‌شد و به سرش می‌زد و تبدیل به خون آشام می‌شد.
توی این دسته از اشعار، ماجرا بیشتر حول محور دوگانه مسیحیت/ بی‌ایمانی می‌گردد که معلوم است واکنشی بوده به رواج دین‌های جدید در مسیحیت و تنبیه و تحذیری که کلیسا نسبت به «این بدعت‌گزارها» می‌داده. در واقع، در این اشعار آلمانی،‌ خون آشام نماینده ای است از جامعه بی‌دین‌ها که باید با کمک دعا و کلیسا بر او غلبه کرد.

ورود خون آشام‌ها به ادبیات انگلیسی، کار لرد بایرون شاعر بود. در سفرهای متعددش به شرق اروپا،‌ با مفهوم خون آشام آشنا شد و در شعری درسال ١٨١٣ از لغت خون آشام استفاده کرد. اولین کسی هم که داستانی درباره خون آشام‌ها نوشت، دوست صمیمی و پزشک مخصوص بایرون، جان ویلیام پولیدوری بود که در سال ١٨١٩ رمانی با عنوان «خون آشام» نوشت و در آن خون آشامی به اسم «لرد ورتون»را معرفی کرد که به گفته خودش از روی لرد بایرون شخصیتش را ساخته بود (کلا بایرون به گردن ادبیات ترسناک حق بزرگی دارد. او علاوه بر معرفی خون آشام‌ها، با دست انداختن مداوم ماری شلی، محرک او در نگارش «فرانکشتاین» هم بود.)
ایده موجود شر نامیرایی مثل خون آشام، آن قدر برای ادیبان انگلیسی قرن نوزدهم جذاب بود که خیلی زود داستان‌های متعددی درباره خون آشام‌ها نوشتند و در واقع ژانر را ارتقا دادند. تا جایی که در «بلندی‌های بادگیر» امیلی برونته (١٨٤٧) هم که مربوط به ژانری کاملا متفوت است،‌ می‌بینیم که شخصیت اصلی داستان (‌هیثکلیف) به خدمتکار خانه اش مشکوک است که آیا او خون آشام است یا نه؟ (آیا ظهور پدیده جدیدی به اسم استعمار و امپراتوری‌های وسیع ماورایی بحار که در آن زمان ابدی و شکست ناپذیر می‌آمد، در این توجه به ادبیات ترسناک و موجودات شروری مثل خون آشام نقش نداشته؟)

در این سال‌ها،‌ هر کدام از ادیبان انگلیسی چیزی به اسطوره خون آشام اضافه یا کم کردند، تا این که ظهور یک نویسنده ایرلندی به نام برام استوکرو کتابی که او با عنوان «دارکولا» نوشت (١٨٩٧) به یکباره ژانر را تکان داد و تصویر دراکولا را به عنوان نمادی ابدی از یک خون آشام کلاسیک در ذهن‌ها ماندگار کرد. دراکولای برام استوکر،‌ نه تنها موجودی دیوانه و خشن نبود بلکه بسیار هم مودب و مبادی آداب بود. کتابخانه ای بزرگ داشت و مدام بر از دست دادن دوستانش در طی قرون متمادی افسوس می‌خورد. در عین حال هم مکار و حقه باز هم بود و قربانیانش را با روش‌های مختلف به دام می‌انداخت.
چیزی نگذشت که دراکولاترسی، در سرتاسر انگلستان و بعد هم اروپا و آمریکا همه گیر شد؛ طوری که در نخستین سال‌های اختراع سینما،‌ در سال ١٩٠٩ اولین فیلم درباره دراکولا ساخته شد و دراکولا موجودیت سینمایی هم پیدا کرد. حالا دیگر افسانه کامل شده بود؛ افسانه خون آشام.

Reza بازدید : 55 دوشنبه 16 آذر 1394 نظرات (0)

 

من، همسر و پسرم در یك خانه دو طبقه در مركز شهر <وینی پگ> زندگی می‌كردیم.

كنار اتاق خواب ما پلكانی قرار داشت كه به خیابان می‌رسید. یك شب با شنیدن صدایی از خواب بیدار شدیم. انگار كسی از پله‌ها بالا می‌آمد. فكر كردم یك دزد است كه می‌خواهد وارد شود. شوهرم بلند شد و به طرف آن در رفت تا با هر كسی كه آن‌جاست رو به رو شود ولی هیچ‌كس آن‌جا نبود. من هم بلند شدم و به همراه شوهرم تمام خانه را گشتیم. كسی نبود و تمام درها وپنجره‌ها قفل بودند. به خیالمان اشتباه كرده‌ایم و دوباره خوابیدیم.

روز بعد، ساعت هفت از خواب برخاستیم. اتفاق دیشب را فراموش كرده بودیم. داشتیم آماده می‌شدیم كه به خرید برویم ناگهان در اتاق پذیرایی، زنی را دیدیم كه با خیال راحت از آن جا گذشت و از پلكان طبقه دوم بالا رفت.

او اصلا به ارواح شبیه نبود و مه‌آلود هم به نظر نمی‌رسید. تنها چیزی كه عجیب به نظر می‌رسید این بود كه وقتی روی كف چوبی و پرسر و صدای خانه راه می‌رفت هیچ صدایی از او شنیده نمی‌شد. من و شوهرم به یكدیگر نگاه و سپس با عصبانیت آن زن را صدا كرده‌ و گفتیم: تو دیگه كی هستی؟

تو خانه ما چه كار می‌كنی؟ بعد به سرعت به طبقه دوم رفتیم ولی هیچ‌كس آن‌جا نبود. عجیب به نظر می‌‌رسید. مطمئن بودیم كه او را دیده‌ایم. پیراهنی قرمز رنگ بر تن داشت و كمربند قرمز رنگی به كمرش بسته بود.

یك عینك هم از گردنش آویزان بود. آن زن حالت بدخواهانه‌ای نداشت و من از دیدن او اصلا نترسیدم. تنها موضوعی كه ناراحتم می‌كرد این بود كه چطور ممكن است كسی بدون اجازه و آن هم از در قفل شده وارد خانه و سپس ناپدید شود.

مدتی بعد به این نتیجه رسیدم كه ممكن است او روح یكی از صاحبان قبلی آن خانه بوده.

Reza بازدید : 70 دوشنبه 16 آذر 1394 نظرات (0)

شب هایی كه ماه كامل در آسمان می درخشد،زیباترین شب ها برای گردش در طبیعت به شمار می رود.نور رقیق مهتاب از ابتدای شب تا دمدمه های بامداد،دشت ها و كوه ها را روشن میكند و منظره های متفاوت با طبیعت آشنای اطرافمان را پیش چشمانمان می گشاید.

اما این شب های مهتاب فقط شب های شعر و ترانه نیست، افسانه ها می گویند یكی از مخوف ترین هیولاهای جهان همراه با ماه كامل ظهور می كنند.در گذشته با توجه به خرافات با طلوع ماه كامل در بسیاری از دهكده های دوردست دامداران درهای منزل خود را كلون می كردند.صدای زوزه ی هراسناكی از دور به گوش می رسید؛صدایی كه زوزه ی گرگ های معمولی پیش آن به لالایی ملایمی می مانست.قصه هایی كه ما حالا می دانیم،خنده دار است.

با وجود این ادعاها كمتر كسی خاطره ای از مواجه ی مستقیم با این هیولاها را دارد.خرافاتی ها فقط رد خون قربانیان را در اطراف روستا و در میانه ی جنگل دیده اند و رد پنجه هایی عمیق و پرزور كه در نیمه ی شب های مهتابی بر درختان و درهای خانه ها باقی مانده است.

چند نفری می گویند كه شانس آن را داشته اند كه از ملاقات با این حیوانات جان سالم به در ببرند.برخی گرگی غول آسا را دیده اند كه سرعت حركتش چند برابر سریع تر از موجوداتی بوده كه تا به حال دیده اند و با چشم قرمز و دندان های بزرگش به دنبال قربانیان خود می دویده است!!!!

برخی دیگر روایت می كنند كه این موجودات عجیب با ظاهری گرگ مانند روی دوپای خود و مانند یك انسان حركت می كرده و بیشتر شبیه انسانی با چهره ی گرگ بوده است.برخی قسم می خورند كه شاهد گاز گرفتن افراد بینوایی توسط این موجود غول پیكر بوده اند!!!

آن هایی كه از این حمله جان سالم به در برده اند چندروزی را در تب و التهاب گذرانده و در نهایت ناپدید شده اند.

عده ای دیگر شهادت می دهند كه دوباره در نیمه ی شب های مهتابی این قربانیان را دیده اند كه این بار در قامت شكارچی جدیدی در آمده بودند و خود به دنبال قربانیان تازه ای می گشتند. بدین ترتیب افسانه ی هیولای شب های مهتابیدر سراسر جهان گسترده شده است.هنوز هم گزارشات عجیبی از این موجودات منتشر می شود و گرگینه ها یا انسان های گرگ نما از وحشت انگیز تزین هیولاهای تمام تاریخ به شمار میروند.



گرگ نما ها از كجا آمده اند؟

 

گرگینه،انسان گرگ نما،werewolf،lycanthrope همگی اشاره به یكی از وحشتناك ترین هیولاهایی دارند كه بشر از دوران كهن تا كنون در باره ی آن داستان سرایی كرده است.از رم باستان تا داستان های هری پاتر گرگ نماها نقشی پررنگ دارند.گرگینه به موجودی گفته می شود كه نیمی انسان و نیمی گرگ است.بر اساس افساته ها شخصی كه به گرگینه بدل شده باشد،در زمان مشخصی قدرت این را دارد كه بدن خود را تغییر داده و به گرگ تبدیل شود.در برخی افسانه ها ای تغییر چهره كامل است و شخص گرگینه ظاهری كاملأ شبیه گرگ پیدا می كند و كنترلی بر عملكرد خود ندارد و مانند یك گرگ درنده عمل می كند.

در برخی دیگر از افسانه ها گرگینه ها پس از تبدیل به این حالت كه معمولأ تحت تأثیر تابش ماه شب ١٤ است،كاملأ شبیه گرگ ها نمی شوند بلكه نیمی از بدن انسانی خود را حفظ می كنند و سپس تبدیل به موجودی گرگ نما می شوند كه روی دوپای خود راه می روند و قدرت جسمانی فوق العاده ای دارند.

در داستان ها و باورهای كلاسیك مراحل تغییر از انسان به گرگ با تابش ماه شب ١٤ آغاز می شود و گرگینه تا سپیده دم و یا تا زمانی كهزیر نور ماه شب١٤ باشد،گرگینه باقی خواهند ماند و صبح به حالت اول خود باز خواهد گشت.

 

چطور یك انسان به گرگینه تبدیل میشود؟

 

روش دردناك و نه چندان دوست داشتنی این تبدیل،روشی است كه عمومأ درباره ی آن صحبت می شود و داستان های امروزی نیز بر آن تأكید می كنند.اگر در شرایط خاصی گرگی ویژه شما را گاز بگیرد و از آن بدتر یك گرگینه شما را گاز بگیرد،پس از طی دوره ای نه چندان راحت و پر از درد،در اولین شبی كه ماه كامل در آسمان می درخشد،مراحل تغییر شما آغاز می شود؛بافت اسكلتی شما به هم می ریزد،روی صورتتان به سرعت مو رسد می كند،ناخن هایتان بلند و صورتتان پوزه دار می شود و چشمانتان هم تغییر می كند.در واقع پس از چند دقیقه به گرگی تمام عیار تبدیل می شوید.

البته این تنها روش تبدیل به یك گرگینه نیست،در برخی افسانه ها قدرت شوم و افسانه ای گرگ برخی را وسوسه كرده است كه خود را بدل به گرگینه كنند.یكی از راحت ترین روش ها این است كه لباس خود را در آورید و كمربندی از جنس پوست یك گرگ را به كمر ببندید.این موضوع روشی است كهدر شرق هم به شكل دیگری به  آن اشاره شده است.محمد بن محمود بن احمد طوسی در كتاب «عجایب المخلوقات و غرایب المجودات» به این داستان اشاره می كند و می گوید: «واگر از پوست گرگ كمربندی بسازند، هر كه بر میان بندد،دلیر شود» در برخی افسانه ها این راه حل ساده دشوارتر می شود و شخص باید پوست كامل یك گرگ را به تن كند و خود را زیر آن بپوشاند تا تبدیل به گرگینه شود.در نواحی ای از ایتالیا،آلمان و فرانسه بر این باورند كه اگر در شب چهارشنبه یا جمعه ی مشخصی از سال و در فصل تابستان شخص به گونه ای بخوابد كه نور ماه كامل بر صورتش بیفتد،تا آخر شب به گرگینه تبدیل خواهد شد.البته روش های دیگری نیز وجود دارد؛عذاب تبدیل شدن به گرگینه به گونه ای است كه در برخی از روش های جادوگری از آن به عنوان یك نفرین استفاده می كنند و معتقدند در اثر جادویی نحس می توان شخص را به گرگینه تبدیل كرد.

 

چگونه باید یك گرگینه را كشت؟

 

البته بر خلاف خون آشام ها-كه اتفاقأ بر اساس قصه های جدید دشمنان اصلی گرگینه ها به شمار می آیند- كه ظاهری آراسته و رفتاری متین و جذاب دارند،گرگینه ها هیولاهایی وحشی و خشن هستند و تنها راهی كه برخی داستان های جدید برای كشتن آن ها پیشنهاد می كنند،شلیك گلوله ی نقره ای به قلب آن ها و یا جدا كردن سرشان از بدن است.

تعداد صفحات : 4

درباره ما
من رضا هستم این وبلاگ رو فقط واسه سرگرمی و افزایش اطلاعات شما دوستان درست کردم
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    چند درصد از این وبلاگ لذت بردید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 32
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 31
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 39
  • بازدید ماه : 55
  • بازدید سال : 147
  • بازدید کلی : 4,304